نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

قصه ي شهرزادِ قصه گو

برعكس ِ خيلي از دوستاي عزيزم توي اين دنيا و اون دنيا (‌منظور دنياي غيرمجازيه !) من همچين خواننده ي پر و پاقرصي براش نبودم، حقيقتش اصلاً خبري هم از وجودش نداشتم. يه چند تا از دوستام لينكش رو گذاشته بودن توي خونه هاشون و منم براي اينكه از قافله عقب نمونده باشم پيوسته بودمش يه گوشه ي اين خونه. قصه اين بود تا اينكه درست يادم نيست بعدِ عيدِ نود  و يك بود يا قبلش كه خبر برگزاري جشنواره ي وبلاگهاي مادرانه رو توي  خونه ي يسناي گلم  از قلم الهه ي ناز شنيدم و چون از بچگي آرزوم بود كه شاعر و نويسنده بشم و تا حالا كه سي و شش ساله از عمرم ميگذره هيچ كار جدي اي در اين زمينه نكرده بودم الا رتق و فتق نوشته هاي در و ديوار ...
26 دی 1391

پاسخ نی نی وبلاگ عزیز به تبریکِ تولدِ خاموش

با سلام خدمت شما نی نی وبلاگی عزیز ؛  پیش از هر چیز ابتدا باید خداوند را به خاطر داشتن کاربرانی چون شما شاکر باشیم؛ همین ابراز لطف و تبریک شما برای ما باعث دلگرمی و انگیزه ای برای ادامه راه می باشد.  پیام شما را در مورد برگزار نکردن جشنواره و مبحث تبلیغات مشاهده نمودیم و پاسخگویی به پیام شما را وظیفه خود می دانیم.  حقیقت امر اینست که امروز نی نی وبلاگ به لطف حضور گرم شما کاربران با سابقه، با استقبالی خوب مواجه شده است و در حال حاضر بیش از 14000 کاربر در سایت فعالیت می نمایند. برگزاری جشنواره ای با مشخصات جشنواره سال گذشته و در آن حجم با اینکه میل باطنی ما نیز بوده است و برنامه هایی هم برای آن تدوین شده بود اما در حال ح...
22 دی 1391

بپَر تا آسمونا اَبرَكم

هواي دريا داري. اينم دلمشغولي اين روزاته كه ميري روي چهارپايه ت و ميپري تو دريا و بعدم اداي شنا كردن درمياري. دخترم قهرمان پرشِ ارتفاعه، مگه نه!   پانوشت يك: اين مُدِ عكسبرداري ورزشيِ دوربينمون هم خيلي مالي نيست. فلاش توي اين وضعيت نميزنه كه هيچ خودشم صحنه رو تاريك ميكنه. و صدالبته كه سرعت ثبت لحظه هاش به سرعت پرش نيرواناي ما نميرسه. لرزش توي عكسا بخاطر همينه ها، يه وقت تصور نشه بخاطر لرزش دست من از هيجان اين لحظه ها بوده پانوشت دو: دوستان ببخشيد كه فضاي خونه مون اينقدر ناآراسته ست. بچه داريه ديگه  ...
18 دی 1391

نیروانا در ساحل

"دریا نمیتونم برم، ساحلش رو که میتونم بیارم خونه مون." احتمالاً اینو وقتی ساعت صفر بامداد به کله ت میزنه بری ساحل داشتی با خودت میگفتی، و اینجوری شد که میبینی طراح صحنه ی من! طراح صحنه های رؤیایی زندگی! چتر و چهارپایه برای نگه داشتنش که یعنی سایه بون، اون بادکنک زرورقیه که یعنی قایق، اون چوبای زلفون هم که یعنی پاروز (خیلی انرزی گذاشتم بگی پارو ولی خب خیلی امیدوار نیستم یادت مونده باشه)، لحاف و پتو هم به جهت راحتی لیدی کوچک در ساحل! حتم دارم اینو از تام و جری گرته برداری تصویری کردی موش موشک! ...
18 دی 1391

تبريكِ تولد ِخاموش

چه بيصدا دو ساله شدي ني ني وبلاگ!؟ يا از بس تبليغات رنگ و وارنگ دور و بر اين خونه مون ميبينيم و عادت كرديم نديده ضربدر پنجره ش رو بزنيم از تولدت غافل شديم آره!؟ همين حالا يهويي اون خط بالاي پنجره رو كه فونتش رو خيلي دوست دارم ديدم: "كسب نشان بلورين سرآمد ششمين جشنواره ي بين المللي رسانه هاي ديجيتال توسط ني ني وبلاگ" و كليك كردم تازه يادم اومد تولد ني ني وبلاگ هم همين روزا بود و من يادم رفته بود. البته شب يلدا يادم بود كه ني ني وبلاگ هم دي ماه تولدشه ولي ديگه باز روزش رو يادم نبود. آخه پارسال كلي مسابقه برگزار كرد و كلي بزن و بكوب و شور و هياهو و من امسال هم منتظر خبري از طرف خود ني ني وبلاگ بودم كه يه حركتي بكنه و متعاقبش جنبش...
12 دی 1391

خوشحالين؟

گمونم بيش از يك ماهه كه عين ِ يه اسكنر با رزولوشن بسيار بالا،‌ مدام مشغول اسكن حالات چهره،‌ لحن و تُنِ صدا و كلاً ريزترين حركات اعضاي بدن هستي تا پي ببري خوشحاليم يا نه و اين دغدغه ت رو روزي چند ده بار خطاب به هر دومون بيان ميكني : "مامان،‌ بابا خوشحالين؟" گاهي از بس ميپرسي حرصمون در مياد و هي بي حوصله تر از قبل ميگيم " آره بابا خوشحاليم"، گاهي از خودمون خجالت ميكشيم كه دم و دقيقه از دست كارهات صبرمون لبريز ميشه و قيافه و لحن ناخوشايندي به خودمون ميگيريم و وجدانمون بيشتر از اين  درد ميگيره كه چرا هي عصباني ميشيم. نه كه فكر كني داد و هوار لازمه تا بپرسي، نه،‌ كافيه من شادي و انرژي چهره و صِدام يه كوچو...
12 دی 1391

چکیده ی سمینار ارتقاء هوش اقتصادی فرزندان

دوباره یه سمینار بسیار جالب و پر از مطالب آموزنده برای خانواده ها توی شهرمون برگزار شد. حیفم میاد چیزایی رو که یاد گرفتم اینجا ننویسم. اینجوری هم یه مروری برا خودم میشه، هم برای دوستای خوبم میتونه یه سرنخ باشه، هم وقتی داری این پست رو میخونی و نمیدونم توی چه سنی هستی میتونی مامانی رو محک بزنی ببینی چقد به آموختنیاش عمل کرده. این سمینار با همکاری امور آموزش و تجهیز نیروی انسانی شرکتمون با مؤسسه ی شخصیت پردازی کودک و توسط آقای دکتر شهرام اسلامی برگزار شد. ثانیه به ثانیه ش مطلب جذاب و مفید بود که به مغز و دلت سرازیر میشد. حدود چهل و پنج دقیقه ی اولش رو نبودم آخه سرکار قرار بود برامون مهمون بیاد از یه شرکت دیگه ولی وقتی صالحه جون اس داد بیا ...
8 دی 1391

بافنده ي كوچك رشته هاي خيال

از " نُخمُلي  " و "  مُشتُلي  " شروع شد.  شخصيتهاي خيالي اي كه گاهي دوستت بودن،‌ گاهي بچه ت بودن،‌ گاهي مقصر خرابكاريا و عامل شيطنتات، گاهي كسايي كه هر چي فرياد داري بر سرشون بكوبي! و گاهي كسايي كه خواسته هاي خودتت رو از زبون اونا بيان كني. خلاصه شخصيتهايي كاملاً زنده و حاضر. درست يادم نيست ولي گمون كنم سه ماهي از تولدشون ميگذره. اينقدر اين چن وقته درگير پروژه هاي گوناگون بودم كه نتونستم تولدشون رو زودتر اعلام كنم. بعد از يه مدتي سر و كله ي آقا گرگه و سگ و شير و ببر و پلنگ ظاهر شد. و از همه پررنگ تر آقا گرگه كه گاهي توي اتاق، آشپزخونه، دستشويي، يا  زير تخت، پشت در و ... قايم ميشد و نميذاشت به اون...
5 دی 1391

کُمِدی داغ

همین الآن اتفاق افتاد، نباید از دستش بدم. [صحنه خونه ی ما، جلوی تلویزیون، بابایی تخمه شکنون در حال تماشای نود، من در حال وبگردی نیروانا از پای تلویزیون بلند میشه و خودشو کش میاره] نیروانا : خب من دیگه خسته شدم. برم بخوابم من : خودت میخوایی بخوابی؟ نیروانا : آره، تنهایی میرم میخوابم من : شب بخیر دخترم، بیا یه بوس بده [نیروانا میاد بوس میده، در حالیکه بابایی همچنان با ولع تخمه میشکونه و نگران از اینکه نیروانا از تصمیمش توی راه بوس دادان به من صرفنظر کنه، رو به من تذکری میده که حالا بذار بره بابا!] خدا رو شکر بده بستون  ماچ و بوسه بخیر  میگذره، نیروانا همچنان مصمم میره سمت اتاق و تختش، ما هم منتظر تا ب...
4 دی 1391